من همانم که عاشق زندگی‌ست اما از رفتن نمی‌ترسد.

تمامِ آنچه از خود میدانم این است که زود دل میبندم و زودتر دل میکَنم؛ نه از این دل بستن‌های معمولی که توی فیلمهاست و نه آنها که داستان پرشور عشق را بیان میکنند؛

دل بستنِ من یعنی سرِ ذوق آمدن با هرچیز کوچکی، یعنی با دیدن یک شاخه گلِ هدیه، حداقل تا یک هفته روی ابرها قدم می‌زنم؛ یک دست‌نوشتهٔ قدیمی از دوستی مهربان دنیایم را زیبا میکند؛ بوی عطرِ آغازینِ یک نوزاد مَستم می‌کند؛

دنیایِ من پُر است از این دلخوشی‌های کوچک؛ دلخوشی‌هایی که مرا تا ابرها میبرند، بالای بالا...

گاهی فکرمیکنم شاید من هم یک ابر هستم، ابری که خودش همان بالابالاهاست اما گاهی یادش میرود! این ذوق‌کردن‌های بی دلیل و بی‌اراده، من را نارنجی میکند، پر از حسِ زیبای زندگی، لبریز از طلوع و غروب خورشیدِ درخشان؛

آری، من یک ابرِ نارنجی هستم!

​​​​​