او هنوز همان است که قبلا بود؛ که دو ماه پیش، دوسال پیش...
سعی دارد این شرایط را قبول کند، اما نمیداند چگونه؟ چرا ؟ و به چه قیمت؟گاهی اوقات که یادش میرود دیگر همهچیز تمام شدهاست، بازمیگردد و با مرور خاطراتِ نهچندان دلچسبمان، «حال» را از ما میرباید...
میخواهم از او ناراحت شوم اما نمیشود، نمیتوانم...میخواهم سرش فریاد بزنم و بگویم :«بس است ، تمامش کن؛ حالا همهچیز فرق میکند..» نمیتوانم.
او، تمامِ من است؛ نمیتوانم از اشکهای پنهانی که به بهای حرفهایش میپردازم چیزی بگویم؛ نمیتوانم به یادش بیندازم که این انتخاب من است و او نباید دلسردم کند.
به این حالتش، این رفتارش، عادت کردهام؛ که تخریبم میکند تا خودم را بسازم؛ در زمینم بمب میکارد تا آباد شوم؛ دلسردم میکند تا مصممتر شوم...
«او» هنوز هم همانطور است؛ میخواهد همهچیز را تغییر دهد تا من خوشحالتر باشم، نمیداند فقط ناراحتیِ اوست که عذابم میدهد؛ من خوشحالم، تا وقتی که او دیگر به عقب بازنگردد...
۹۸/۰۹/۲۲
۱
۰
ابر نارنجی
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.