گاه فکر میکنم باید تمامش کنم
تمامِ آنچه به یکباره برایم پوچ شد
همهٔ آن روزها که سپری شد- خواه با غم و اندو، خواه با شادی و مسرت-
آن خیالپردازیهای بی جهت و بی نتیجه
امیدهای واهی که به سراب دچارند
همه و همه حالا برایم پوجاند.
معمولا مثبت میاندیشم اما
همیشه از امید گفتن خوب نیست
گاه باید به حالِ بد گریست
باید به حالِ تمامِ روزهای خوش، دردها و خنده ها گریست
کاش میشد تمام شود؛ این تلخی های ترسناک، این فقدان عشق مطلق، کاش فقط پایان بگیرد
حس بدی که دارم از عدمِ اتفاق حوادثیست که باید رخ میدادند اما انگار نه...
از امیدهایی که هنوز نیامده، رفتهاند
از خیالاتیست که برای همیشه در خیالم میمانند
اینروزها فقط به یک چیز نیاز دارم:
یک صلح
درون قلبم
که وجودم را به تیربار نبندد
که فقط تمامم را به آرامی در آغوش بگیرد
نمیدانم
اگر این صلحِ توهمی
هرگز نیاید
خواهم مُرد؟
پایان خواهمگرفت؟
نمیدانم